مظهر آيات خالق
دهم امام به حق هادي طريق نجات
بود علي نقي اصل رحمت و برکات
وجود او همه فيض است و منبع برکات
به جسم پاک و روان مقدسش صلوات
که اوست مظهر آيات خالق سبحان
امام مفترض الطاعة شهريار وجود
ولي ايزد منان عليم غيب و شهود
تجلي رخ او به ز جنت موعود
جلال و قدرش ظاهر چو احمد محمود
خداي گفته ثنايش به منطق قرآن
ابوالحسن بودش کنيت و علي نامش
فلک بود متحير ز جاه و اکرامش
بلال و بوذر و سلمان تراب اقدامش
هزار جان به فداي کمينه قدامش
خدا بود علي [1] و اين علي است مظهر آن
چنين امام بود به ابنالرضا مشهور
طليعهي رخ او جلوهگاه آيهي نور
تجليات رخش مظهر خداي غفور
شوم فداش که آن مايهي نشاط و سرور
دهد نجات مرا در صراط و در ميزان
ز دودمان نبي بهترين سليل بود
به سوي جنت حق او به ما دليل بود
غلام و چاکر او شخص جبرئيل بود
ولاء [2] او به خدا بهترين سبيل بود
که شافع دو سرا هست و باعث رضوان
ايا ستوده امام و ولي با تکريم
که کردگار تو را خوانده واجب التعظيم
به خلق واسطهي رحمتي ز لطف عميم
تو هم امامي و هم مظهر خداي عليم
که رحمت ازلي را ز حق تويي عنوان
چه خوانمت که ثناگوي تو خدا آمد
رسول جد تو و باب مرتضي آمد
بزرگ مادر تو زبدة النساء آمد++
تو با خدايي خدا کي ز تو جدا آمد
تويي ز نسل امامان و سرور خاصان [3]
اين شعر تتمهاي دارد که در مرثيهها ذکر ميشود.
مدح حضرت امام علي النقي
مرحوم آيتالله غروي اصفهاني
فتاد مرغ دلم ز آشيان در اين وادي
که هر کجا رود افتد به دام صيادي
به دانهاي در يکدانه ميدهد بر باد
نه گوش هوش و نه چشم بصير نقادي
چنان اسير هوا و هوس شدم که نماند
نه حال نغمهسرايي نه طبع وقادي
نه شمع انجمني تا که روشني بخشد
نه شاهدي که غم از دل برد به شيادي
دلا دل از همه برگير و خلوتي بپذير
مدار از همه عالم اميد امدادي
مگر ز قبله حاجات و کعبه مقصود
ملاذ حاضر و بادي علين الهادي
محيط کون و مکان نقطهي بسيط وجود
مدار عالم امکان، مجرد و مادي
شها تو شاهد ميقات لي مع اللهي [1]
تو شمع جمع شبستان ملک ايجادي
صحيفهي ملکوتي و نسخهي لاهوت
ولي عرصهي ناسوت بهر ارشادي
نه ممکني و نه واجب چو واحدي به مثل
که هم برون ز عدد هم قوام اعدادي
مقام باطن تو ذات قاب و قوسين است
به ظاهر ار چه در اين خاکدان اجسادي
کشيدي از متوکل شدايدي که به دهر
نديده ديدهي گردون ز هيچ شدادي
گهي به برکه درندگان گهي زندان
گهي به بزم مي و ساز باغي و عادي
تو شاه يکهسواران بزم توحيدي
اگر پيادهروان در رکاب الحادي
ز سوز زهر و بلاهاي دهر جان تو سوخت
که بر طريقهي آبا و رسم اجدادي [2] .
علي النقي سرو باغ تجرد، علي النقي ماه مهرآفرين را
بهار آمد آراست باغ زمين را
به نظاره آورد چرخ برين را
گل و سنبل و ارغوان و شقائق
خجل کرد نقش نگاران چين را
برآمد بنفشه چو گيسوي خوبان
که بوسد رخ لاله و ياسمين را
طرب بر دل بلبل آورد و قمري
شکنج از رخ لاله بگشود و چين را
زسوسن پديد آمد آن گل که حسنش
بياد آرد از لطف خلد برين را
پديد آيد آن ماه ز آفاق عصمت
که روشن کند ديده حور عين را
مشام جهان شد ز عطرش معطر
دهد رشک مشگ غزالان چين را
فلک بهر نظاره آورد بيرون
ز جيب افق زهره مه جبين را
عيان ساخت گنجينه سر سبحان
دهم گوهر پاک و در ثمين را
زحسنش سرايند مرغان عرشي
ثناي خداوند حسن آفرين را
ملائک پس از حمد و تسبيح ايزد
ستايند آن ماهروي مهين را
سلام و تحيات خاصان ايزد
مر آن دوحهي خاتم المرسلين را
سلامي ز سرو و گل باغ رضوان
هم آن مشکبر طره عنبرين را
سلامي ز دلهاي پاکان عالم
مهين خسرو کشور ماء و طين را
سلامي باخلاص خاص محبان
علي النقي آن شه بيقرين را
همايون شه عالم جسم و جان را
فروزان مه شيعه پاک دين را
علي النقي حجت خاص ايزد
علي النقي رهبر متقين را
علي النقي بحر علم و کرامت
علي النقي آيت مستبين را
علي النقي ماه چرخ امامت
علي النقي شاه مسند نشين را
علي الوجود است و سلطان خوبان
سفير است حق را امير است دين را
توان ديد زآئينه وي خدا را
گشا بر رخش ديده پاک بين را
جهان شد زگفتار او کام شيرين
چو بگشود لعل لب شکرين را
همي ريخت گنج گهرهاي عرفان
سليمان از او يافت نقش نگين را
ستايش از او در زيارات جامع
مقامات و اسرار اهل يقين را
در آن ذکر و تسبيح و تقديس جامع
شناسند ارباب علم اليقين را
از آن بحر مواج علم لدني
بيابند انهار ماء معين را
در آن باغ و گلزار اسرار سبحان
توان يافت نزهتگه عارفين را
از آن خوشترين نغمهي آسماني
همي بشنوي وحي روح الامين را
بدان منطق عشق و مفتاح ايمان
گشودند درهاي خلد برين را
در آن جمع گرديده اوصاف پاکان
بسي راز نگشوده عقل زرين را
ز گنجينه سر حکمت بيانش
ز لعل لب انگيخت در ثمين را
ده و چار معصوم پاکند و ز آنان
علي چار رکن و عمادند دين را
نخستين همي دان امير نکويان
شه لافتي ماه حبل المتين را
دوم شاه سجاد و داود جنت
علي النسب سيدالساجدين را
سوم شه علي بن موسي الرضا دان
امام الهدي قبلهي هفتمين را
چهارم علي النقي هادي دين
فروزندهي شمع هدي مهتدين را
علي النقي سرو باغ تجرد
علي النقي ماه مهرآفرين را
«الهي» توسل بدان پاک دين جو
که جوئي ره وصل آن نازنين را
«الهي قمشهاي»
ملاذ حاضر و بادي علي الهادي
فتاده مرغ دلم ز آشيان در اين وادي
که هر کجا رود افتد بدام صيادي
به دانه اي در يکدانه ميدهد برباد
نه گوش هوش و نه چشم بصير نقادي
چنان اسير هوا و هوس شدم که نپرس
نه حال نغمه سرائي نه طبع وقادي
نه شمع انجمني تا که روشني بخشد
نه شاهدي که غم از دل برد بشيادي
دلا دل از همه برگير و خلوتي به پذير
مدار از همه عالم اميد امدادي
مگر ز قبلهي حاجات و کعبهي مقصود
ملاذ حاضر و بادي علي الهادي
محيط کون و مکان نقطهي بصير وجود
مدار عالم امکان مجرد و مادي
شها تو شاهد ميقات لي مع اللهي
تو شمع جمع شبستان ملک ايجادي
صحيفهي ملکوتي و نسخهي لاهوت
ولي عرصهي ناسوت بهر ارشادي
نه ممکني و نه واجب چه واحدي بمثل
که هم برون ز عدد هم قوام اعدادي
مقام باطن ذات تو قاب قوسين است
بظاهر ار چه در اين خاکدان اجسادي
کشيدي از متوکل شدائدي که به دهر
نديده ديدهي گردون ز هيچ شدادي
گهي به برکهي درندگان گهي زندان
گهي به بزم مي و ساغر باغي عادي
تو شاه يکه سواران دشت توحيدي
اگر پياده روان در رکاب الحادي
ز سوز زهر و بلاهاي دهر جان تو سوخت
که بر طريقهي آباء و رسم اجدادي
«کمپاني»